کمالگرایی ویژگی خیلی از ماست. همه چیز باید درست باشد تا شروع کنیم. ولی به نظرم، خود کمالگرایی ، یکجورهایی نقاب ماست و شاید ما کمالگرا نباشیم و فقط ادای آن را در میآوریم! اما چطور؟
قبلاً در مطلب « لطفاً به سایه من گیر ندهید » از سایهها صحبت کردم. خیلی خلاصه:
سایهها، زندگی زیستنشده و خصوصیات سرکوبشدهی ما هستند.
مثلاً اگر برداشت ما این بوده که دعوا کردن، خیلی کار بدی است و نباید دعوا کرد، برخورد خشن و دعوا با دیگران، بخشی از زندگی ماست که زندگیاش نکردهایم (نمیخواهیم زندگی کنیم) .
اما این احساس خشن کجا رفته؟
در سایهی ما.
و همانجا دارد زندگی میکند.
چه میشود؟
یکروزی بالاخره از سایه، بیرون میآید و چون خیلی در تاریکی مانده، کلافهتر هم شده و احتمالاً دودمان ما را به باد میدهد!
راهش چیست؟
- اینکه کمی به سایههایمان فرصت زندگی کردن بدهیم تا عقدهای نشوند!
- اینکه آنها را بشناسیم و درکشان کنیم.
ولی این بخش اول ماجرا بود. داستان سایهها کمی پیچیدهتر است.
اگر خوب بررسی کنیم، خیلی از اخلاق و رفتار ما، ریشهای در سایههایمان دارند. یعنی بخشی را که میخواستهایم به همه نشان دهیم، در نقاب قرار دادهایم و به همان نسبت، بخشی را روانه سایه کردهایم.
خب .. حالا که چی؟
جونم برات بگه که: خیلی از کارهایی که نمیدونی چرا انجامش میدی، ممکنه بهخاطر سایههات باشه.
مثلاً من هزارجور برنامهریزی میکنم که یک کار را انجام بدهم. تمام زوایا را میسنجم. ریسکها را هم تاجایی که میشود، ارزیابی میکنم.
حسابی آماده میشوم برای شروع. ولی هیچوقت شروع نمیکنم!!
چرا ؟
چون یک نقاب زیبا پیدا کردهام و پشت آن قائم میشوم:
کمالگرایی
شاید بگویید خب کمالگرا باش. ولی شروع کن…
نه دیگه. اگر همه چیز آنطور که میخواهم پیش نرود، چی؟ اصلاً از کجا معلوم که راه انجامش همین است؟ از کجا معلوم که موفق شوم؟ اگر یکدفعه یک مشکل جدید پیش بیاید چی؟
خلاصه این میشود که میلیونها نفر، ایدههایی دارند که هرکدامشان میتواند زندگیشان را از این رو به آن رو کند. ولی حتی شروع هم نمیکنند.
اما واقعاً به خاطر کمالگرایی است؟
به نظر من، نه. دلیل اصلی و بزرگتر، ترس است.
- ترس از شروع
- ترس از شکست
- ترس از موفقیت
- ترس از حرف مردم
- ترس از ابهامها
- ترس از ترس!
- · و …
اما این شروع نکردن و ترس و کمالگرایی، چه ربطی به سایه داشت؟
ما میترسیم. ولی درست نیست که بگوییم میترسیم. چون ترسیدن کار خیـــلــــی بدی است و آدم بزرگها نباید بترسند! اصلاً ترس، اَخ است!
بنابراین، یک نقاب خوشگل برای ترسمان پیدا میکنیم تا با آن زندگی کنیم. اسمش را هم ممکن است بگذاریم کمالگرایی و یا هرچیز دیگری.
و آن ترس بد را در سایهمان، پنهان میکنیم.
پس شاید اصلاً ما کمالگرا نباشیم. فقط یک انسان ترسیده هستیم (مثل خیلی از آدمهای دیگر) که این ترس را پشت نقابِ زیباتری با نام کمالگرایی، مخفی کردهایم.
خب، راه درمانش چیست؟
اول اینکه واقعیت و سایههایمان را قبول کنیم. بپذیریم که:
شاید ما ترسو هستیم. کاری با خوب و بدش نداشته باشیم. این یکی از ویژگیهای ماست و با همین ویژگیهاست که شخصیت ما، معنی پیدا میکند.
بعد، باید کمی به ترسمان اجازه بدهیم از آن سایه و مخفیگاه تاریکش بیرون بیاید. آرام آرام باید به آنهم اجازه زندگی بدهیم. همینکه قبول کنیم وجود دارد، یعنی وجودش را به رسمیت شناختهایم و خیلی از مسیر راه رفتهایم.
و به کمک بعضی تمرینها یا انجام کارهای نمادین، میشود حالش را بهتر کنیم.
مثلاً خود من، ورزش رزمی را انتخاب کردهام. مبارزه میکنم و با ترسم روبرو میشوم. از مبارزه فرار نمیکنم. اقرار میکنم که ترسیدهام ولی ادامه میدهم. و کم کم، میبینم که ترسم کمتر شده. کمکم به این نتیجه رسیدهام که ترسهایم، خیلی هم دلیل واقعی نداشتهاند. (مثلاً قرار نیست با یک مشت، کشته شوم) پس کمکم، ترسها میبینند که اصلاً جایگاهی ندارند و خودشان میروند.
اگر بگویم نمیترسم، دروغ گفتهام. ترسم را پنهان کردهام و قدرت بیشتری به آن دادهام.
در عوض، باید بگویم:
من میترسم، ولی میخواهم با این ترس، مواجه شوم.
کمکم خواهم دید که ترس، تاحدی بیدلیل بوده و میتواند گورش را گم کند و برود!
شما هم از موفقیت، شکست و شروع پروژههای جدید میترسید؟
شما برای مقابله با ترسهایتان چه میکنید؟